لازم نیست سر در بیاورید که خدا چطور میخواهدمشکلاتِ شما را حل کند.این مسئولیتِ اوست. کارِ شما نیست. کارِ شما این است که به او اعتماد داشته باشید.
آن موقعیت را به خدا بسپارید و به او اعتماد کنید. خدای ما، خدای مافوقِ طبیعیست.او محدود به قوانینِ طبیعت نیست.در زندگی بارها متوجه میشویم که خداوند کارهایی در زندگیمان کرده که خود به تنهایی حتی در رویا هم قادر به انجامش نیستیم...
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی
با نور عشق، دل غمِ ظلمت نمی کشدبا اهل بیت، خواری و خفت نمی کشدآزادگی است سیره ی مردان روزگارعبدِ نگارِ فاطمه، ذلت نمی کشددر فتنه ها، مریدِ حقیقیِ فاطمهدست از حمایتش ز ولایت نمی کشدهر کس که بار عشقِ امام زمان کشیدصحرای حشر، بار ندامت نمی کشدبا یک سلام، روزیِ ما می رسد رفیقکارِ زبان، به گفتنِ حاجت نمی کشدبی منت است لطفِ امام کریم مااین جا گدا ز شاه خجالت نمی کشدعبدی گناهکار که محتاج بخشش استصورت به جز
بعضیها از ما میپرسند: شما موافقید زنها بروند کار کنند؟ ما میگوییم: البته، ما با بیکاری خانمها مخالفیم، زن اصلاً باید کار کند. البته کار دو جور است: یکی کار داخل خانه و یکی کار بیرون خانه، هر دو کار است؛ اگر کسی استعداد دارد در کارهای مربوط به بیرون منزل، باید انجام بدهد، خیلی هم خوب است. منتها یک شرط دارد، باید جوری باشد که این اشتغال – حتی در داخل خانه – به پیوند زن و شوهر لطمهای نزند. بعضی از خانمها هستند که خودشان را از صبح تا شب
با ناراحتی از خونه زدم بیرون . باز هم یک لحظه نتونستم عصبانیتمو مدیریت کنم . همون یک لحظه رو موشکافی کردم و فهمیدم دو تا ریشه داره این عصبانیت ها . اول این که در یک لحظه خیال می کنی این کار که یه نفر داره خرابش می کنه ، کارِ خیلی مهمّیه . و دوم این که فکر می کنی بهترین و سریع ترین راه برای حلّ مشکل اینه که صدات رو ببری بالا ... و مساله اینه که اولا کار ، کارِ مهمی نیست معمولا . لا اقل نه به اندازه ی آسیبی که عصبانیت داره . ثانیا عصبانیت جواب نمیده ...
ب
در بهار نود و هشت خورشیدی ابرهای بارانزا ایران را احاطه کرده بودند. اینان بیدرنگ میباریدند و ایرانیانِ بادرنگ نمیدانستند باید با اینهمه آب چه کنند؟
جادهی قم-تهران امًا خوب میدانست چه باید کند... او سالها انتظار باران را کشیده بود و حال نمیخواست حتی قطرهای از آن را هدر دهد.
میگفت من میخواهم شمال ایران را از رونق بیندازم و کشاورزی کشور را توسعه بدهم. میخواهم برای نسلهای آینده اکسیژن و درخت فراهم آورم. ما جدیاش نمیگ
بسم الله الرحمن الرحیم
تو کارِ نوشتن مقاله بود. سنتز و غیرِ سنتز فرقی نمیکرد براش
خیلی آدم مذهبی ای نبود.
روزی میخورد از این راه. راهی که اسمش بود غیر قانونی. و من ترجیح میدادم سراغ رزقایی که معلوم نیست چجوریه نرم.
باهم توی اورژانس که بودیم سر حرف باز شد و گفت و گفت.
گفت که پدرش امکان کسب درامد برای خونواده رو نداره.
گفت که اونه که داره کسب درامد میکنه.
گفت اونه که جهیزیه خواهرش رو جور کرده و الان داره سیسمونی برای خواهرش میخره.
گفت و گفت.
گفت و شن
- تنهایی مضطر:
یادِ تودردی است مچاله!میان قفسهٔ سینهاملبریز از یک تنهایی مظطر!و تمام روزبی توکارِ من استشانه کردنِموهای سیاهِ تنهایی،و لاک زدنِناخن های کبودششاید فراموشم شوداین تنهایی پر اضطراب راو دوستت دارم هایی پر از افسوسکه از چشم هایم سرازیرنددر فراقت... #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
بسم رب الرفیق
حکایت کنند که مردی را زنی بود و در کارِ وی برفته بود.و یک چشم آن زن سپید بود و مرد از آن عیب بیخبر بود به فرط المحبت.چون آن محبت کم گشت، زن را گفت:این سپیدی کِی پدید آمد؟گفت: آنگاه که محبتِ ما اندر دلِ تو نقصان گرفت.
کشفالاسرار و عدةالابرارخواجه عبدالله انصاریپ.نشاید این پست بیشتر توضیح بده «شبان تیره امیدم به صبح روی تو باشد» رو!پ.ن.2فرط المحبت!
دانلود آهنگ علی اصحابی فانوس
Download New Music Ali Ashabi – Fanos
دانلود آهنگ جدید علی اصحابی به نام فانوس با لینک مستقیم و کیفیت ۳۲۰ و ۱۲۸ از تهران دانلود
متن آهنگ فانوس علی اصحابی
یه فانوس… یه شبگرد ، یه دل… یه کوچه ی سرد
دارم پی اِت می گردم ، تو خوب باش و برگرد
یه فانوس… یه شبگرد ، یه دل… یه کوچه ی سرد
دارم پی اِت می گردم ، تو خوب باش و برگرد
آخه تو دنیای منی؛ آخه تو رؤیای منی
صدای تب دارِ منی
یارِ منی… کارِ منی تو
♥♥♥
آه از خلوتِ من ، آه از دل کندن
یه وقتا فکر میکنم به اینکه واقعا چی میخوام؟
چرا هستم؟
کارِ منو کسی دیگه نمیتونه انجام بده تو این دنیا؟؟
شده حس کنید یه جایی گیر افتادین؟؟ نه عقب میرین نه جلو میاین!؟
الان بزرگترین آرزوم اینه که بیخیال عالم و آدم باشم
بیخیال هرچی خوب و بده
و فکر میکنم درجا خواهم زد همچنان تا یاد بگیرم واقعا بیخیال باشم
وقتی میدونم از کنترل و اراده ی من خارجه
گیلکی گویشی تفاوتان(فارسی: بهخاطرِ)
«خأنی»
«خؤنی»
«دؤنی»
«دانی»
چندته مثال جومله دل: قرار بو ساعت پنج فأرسی! «تی خأنی» نیم ساعته أیه رافا ایسأمه! مو «تی خؤنی» بو اونِ همرأ سلام علیک کودم. مو دیشؤوء «تی دؤنی» تا صوب بیدار بؤم. مؤ «تی دانی» ایمرو کارِ سر نؤشام.
@gilaki_learning
چشم هایم را بستم و در خیالم، به چیزهای لذت بخشی که این روزها لازمشان دارم، جان بخشیدم . تخیل! چه حس سرشار خوبی داشت. ناخودآگاه یکی از آن لبخندهای کجِ تو، وقتی در خوابی، بر لبم نشست. پس ماجرای خنده هایت این بوده! پسرم فقط پنج روز است از راه رسیده ای اما با قدرت، در کارِ چیز یاد دادن، به مامان هستی. از حالا دلم برای تمام لحظه های دیگری که قرار است از تو، جورِ دیگر زندگی کردن را بیاموزم غنج می زند ...
غرقم به شب وَ سکوت است حسودِ منآلوده ی عزاست همه تارو پودِ منفکرم نمیرود به درستی به کارِ خودولگردِ پهنه ی شبهاست بودِ منافسرده ام وَ نفرتِ تبدارِ کینه هاپایش گذشت از سرِ حدّو حدودِ منمحوند سایه و شب در سیاهیمهستی گرفت بودنِ خود از نبود مناز خواب جستم و یک پنجره وَ نورپایان گرفت خستگی من ، جمودِ مناز نو رسید روزو سلامم به روز بادتقدیمِ هموطنانم درودِ من .#احمد_یزدانی #کوتوال_فیروزکوه #انجمن_ادبی_کوتوال #ادبیها #بنیاد_شعر_و_ادبیات_داستانی_
بسمالله...
سلام!
+
زائرِ رند حاجتش این است:
مرده آید، شهید برگردد...
-آقای احمد بابایی-
پ.ن:عکس را به وقتِ چهلمین روز از آخرین زیارت بچههای هیئت گرفتم در نمازخانهی فرزانگان یک. الحمدلله بابت این که خدا بهمان لطف میکند و اجازه میدهد که هر از گاهی از این مراسمها راه بیندازیم توی مدرسه. لا موثر فی الوجود الا خودِ تو خداوند. تاثیر بده به کارِ ما :)
به این فکر میکردم که آدم زنده باشد و بدنش شروع کند به تجزیه شدن. نمیدانم بعد از مرگ چه اتفاقی برای بدن میافتد. میگندد و کرم میزند و چه و چه. فکر میکردم که آدم زنده باشد و عین به عین یک همچین چیزی را ببیند. هر روز و هر ساعت، شاهدِ روندِ تلاشی تنش باشد. هر روز زشتتر شود. و ببیند که زشتتر میشود.
چیزِ غریبی نیست البته. در قصهها آمده که با ایّوب یک چنین معاملهای شد. و تازه ایّوب کارِ خطایی هم نکرده بود.
اگر شما این نوشته را میخوانید،
در کارِ مسیح به چه چیزی باید دقت کرد؟ به تکنیکهای او. وقتی که حرف میزند یا نمیزند. که او چهطور و با چه فرمولهایی اعجاب می انگیزد و نابود میکند.
کارِ او بسیار ساده، غریزی و هوشمندانه است. تغییرِ جزئیات و چیدنِ عناصر در صحنه. به طوری که نه قابلِ رد باشند نه قابلِ اثبات. مسیح بسیار هوشمند است. (به آخرین جملهای که نوشتم برمیگردم و نگاه میکنم. قلبام میلرزد و وهمی سفید و گنگ به مردمکِ چشمام تجاوز میکند.) و میداند که هیچگاه نبای
از وقتی فهمیدم جلسات هماهنگی و بارش فکری و بحث و گفتگومون جزو حساب کتابهای حقوقی و درآمدی قرار نمیگیره کلا انگیزه شرکت در جلسات رو از دست دادهم!
میدونم از خلوص نیت به دوره، ولی آخه خداوکیلی بدون هییییچگونه منفعت مادی و معنوی، چطوری باید خودم رو راضی کنم که بعد از یک روزِ فوق سخت در خانه تکانی و در شرایطی که هنوز آشپزخونهم رو هواست و یه عالمه کارِ فوقِ ضروری باقی مونده، در آخرین صبحِ غیرِ تعطیل سال پاشم برم جلسه که پیک نوروزی و مشقِ عید دری
داشت ناخونای رقیه رو می گرفت . کارِ همیشگیه و توی این کار مهارت بالایی داره . تا حالا یک بار هم اتفاق نیافتاده بود اما نمی دونم چی شد که یه لحظه یه نقطه ی قرمز خون روی انگشت رقیه ایجاد شد . تا محمد حسین خونو دید زد زیر گریه و میان و اشک و نالهش فقط می شنیدیم که می گه ، " خواهر جون " ، " رقیه " . مامانشم طاقت نیاورد و زد زیر گریه . مامان و پسر همدیگه رو بغل گرفت بودن و به خاطر یک نقطه خونِ کوچولو رو انگشت رقیه گریه می کردن . منم تو چشام اشک جمع شده بود ، اما
نمیدونم بهش میگن محبتِ مشروط یا نه! اما من میبینم و حس میکنم اثرش رو توی زندگیم.
حقیقت اینه که حالِ من توی زندگی مشترک آینه اعمالمونه! فارغ از واجب و حرام که انشاءالله پایبند به انجام واجبات و ترک محرمات هستیم، حس میکنم که مستحبات و مکروهات و اصلا مباحات چقدر اثرگذارن توی زندگی مون!
نه تنها وقتی میبینم کارِ خوبی میکنه بیشتر دوستش دارم، بلکه وقتی خودم کارِ خوبی میکنم هم باز بیشتر دوستش دارم!
از اون طرف اگه خدایی نکرده بی حال و ب
وقتی که انتظار کنَد در دلم رسوب
وقتی به خاک انتظار نشست حَبّه ی هَوار ،
وقتی که نم کشید
وقتی به اوج حس تنش های دل رسید
وقتی سکوت کارِ خودش را تمام کرد
نوبت به آن رسید که زند یک جوانه ، حرف ...
یک حرفِ خام ،
و شاید شبیهِ دام ،
یک حرفِ خام که باز ،
خودش منتظر شدست ،
در انتظار شنیدن یک راز ...
رازی که نیست ،
چقدر حسِّ بدیست ،
این انتظارِ لغو ...
چقدر حس بدیست ،
انتظارِ یک جوانه ی کوچک ، بدون آب ،
برای رسیدن به آسمان ، به هوا ، به آفتاب ...
چقدر حس بدیست ...
#هیولا رو دیدیم! نپسندیدیم متاسفانه!خیلیها میگفتن که انتظارات به قدری از کارِ جدیدِ #مهران_مدیری بالاست که سخت بشه این انتظارات رو برآورده کرد.من البته همچنان بسیار امیدوارم که در قسمتهای بعدی ایدهی اصلی #پیمان_قاسمخانی خودش رو نشون بده و سریال بترکونه.افتتاحیهی این سریال رو با افتتاحیهی سریال «#این_ما_هستیم Thisisus#» مقایسه میکنم و به خودم میگم اون چطور قلابش ما رو گیر میاندازه که سه ساله داریم دنبالش میکنیم و این چطور شروع
متن آهنگ ای یار غلط کردی روزبه نعمت الهی
ای یار؛ غلط کردی با یارِ دگر رفتی!از کار خود افتادی؛ در کارِ دگر رفتیصد بار ببخشودم، بر تو به تو بنمودم…ای خویش پسندیده؛ هین بارِ دگر رفتی!صد بار فسون کردم؛ خار از تو برون کردمگلزار ندانستی، در خارِ دگر رفتی
ادامه مطلب
چشمم افتاد بِ گلدوزی های روی پتو،تمیز و مرتبخوش رنگبا طراوتظریفتو هم روزی مثل کارِ دستت تمام ویژگی های بالا را داشتی، با زیبایی بی نهایت...اما حالا هر شب پژمرده تر می شوی،هر شب زمرد چشم هایت تر می شوند،صدای ناله ات از بلند گوی تلفن در تمام خانه طنین می اندازد...قلبم مچاله می شود با درد ها و گریه هایت،خونم منجمد می شود از تصور آشفتگی هایت...کاش می توانستم شب و روز را دور تو بگردم و قربانت شوم.کاش می شد حداقل حرف های دلم را بِ گوشت برسانم.میدانم ای
+شاتوتِ باغاتِ طرشت به مذاق من و تو خوش نمیآید. مزهٔ درستحسابی که ندارد، بعد هم حاصلِ کارِ این باغبانهای کاسبمسلک است. اصلاً روح ندارد. من دلم تمشکِ وحشی میخواهد. توی مغان تمشکِ وحشی فراوان است.-عادت میکنی به مزهاش، سهچهار سال است که پایم را از گلابدره آنطرفتر نگذاشتهام. همین شاتوتها هم نعمت است بخور. +تو این نبودی، کِی این شدی؟-توی همین سالها. این چیزها که فجأتا نمیشوند+تو اسیرِ میپرد وسط حرفش-تو اسیرِ داستانسرایی
بسم رب الرفیق
حکایت کنند که مردی را زنی بود و در کارِ وی برفته بود.و یک چشم آن زن سپید بود و مرد از آن عیب بیخبر بود به فرط المحبت.چون آن محبت کم گشت، زن را گفت:این سپیدی کِی پدید آمد؟گفت: آنگاه که محبتِ ما اندر دلِ تو نقصان گرفت.
کشفالاسرار و عدةالابرارخواجه عبدالله انصاریپ.نشاید این پست بیشتر توضیح بده «شبان تیره امیدم به صبح روی تو باشد» رو!پ.ن.2فرط المحبت!
تا فریاد نکشم هیچ کس از درد من با خبر نخواهد شدفریاد هم که میزنم انگار دیوانه دیده انددیده اند دیگر..دیوانه ای که خیره شدهبه کارِ جهانو فرداراو فرداها را از تویَش میبیندو تنها غمش در عالم اینست؛دیوانگی نکردن..دیوانه ای که محبوس در زمین،بهِ پَرواز دلبسته است..به رفتنی بر فرازِ آفتاببه رسیدنی بی توقف..به عشقی جاویدان..به بقایی برای دیوانگی کردن..نه فریآد..که خُدا داند..
میزان خواب سالم
یک مطالعه جدید در پاسخ به این سوال که چند ساعت کارِ با دستمزد برای برخورداری از سلامت روان لازم است؟ پیشنهاد داده که هفتههای کاری کوتاهتر و آخرهفتههای
طولانیتر میتواند از این نظر مفید باشد.
ادامه مطلب
یک خاطره از دورانِ فعالیتم در مخابراتِ نارمک (منطقه 7 تلفنی تهران *قسمتی از متن حذف شد*)
کار من به این منوال بود که صبح تا ساعت 10 به منزلِ آنهایی که سفارش داده بودند و نوبتشان شده بود زنگ میزدم و آدرس میگرفتم و انواع مودم ها را توضیح میدادم و سفارش میگرفتم و با کوله باری از مودهای ADSLراهیِ خیابانها و منازل و محل کارِ مشترکین میشدم و اموراتم را میگذراندم.
آن روز گوشی را برداشت با فریادی وحشتناک، طوری که پرده ی گوشِ راستم به پرده ی گوش چپم برخورد
یـک خاطره از دورانِ فعالیتم در مخابراتِ نارمک (منطقه 7 تلفنی تهران *قسمتی از متن حذف شد*)
کار من به این منوال بود که صبح تا ساعت 10 به منزلِ آنهایی که سفارش داده بودند و نوبتشان شده بود زنگ میزدم و آدرس میگرفتم و انواع مودم ها را توضیح میدادم و سفارش میگرفتم و با کوله باری از مودهای ADSLراهیِ خیابانها و منازل و محل کارِ مشترکین میشدم و اموراتم را میگذراندم.
آن روز گوشی را برداشت با فریادی وحشتناک، طوری که پرده ی گوشِ راستم به پرده ی گوش چپم برخور
کارِ خونه...
خدا میدونه از کی میخوام بنویسم فرصت نمیشه...
امروز حدود 6-7 ساعت بی وقفه کار کردم! :/ یعنی دیگه جنازه ام الآن! :( ...
ولی خب یجورایی از نظم همیشه آرامش میگیرم... از این نظر حس خوبیه :)
اینترنت!!...
این روزا که اینترنت قطعه،
ادامه مطلب
کارِ خونه...
خدا میدونه از کی میخوام بنویسم فرصت نمیشه...
امروز حدود 6-7 ساعت بی وقفه کار کردم! :/ یعنی دیگه جنازه ام الآن! :( ...
ولی خب یجورایی از نظم همیشه آرامش میگیرم... از این نظر حس خوبیه :)
اینترنت!!...
این روزا که اینترنت قطعه،
ادامه مطلب
داشتم جدول حل می کردم، یکجا گیر کردم: "حَلّٰال مشکلات است؛ سه حرفی"
پدرم گفت: معلومه، «پول»گفتم: نه، جور در نمیاد
مادرم گفت: پس بنویس «طلا»گفتم: نه، بازم نمیشه.
♀تازه عروس مجلس گفت: «عشق»، گفتم : اینم نمیشه.
♂دامادمان گفت: «وام»، گفتم: نه.
♂داداشم که تازه از سربازی آمده گفت: «کار»، گفتم: نُچ.
مادربزرگم گفت: ننه، بنویس «عُمْر»، گفتم: نه، نمیخوره
هر کسی درمانِ دردِ خودش را میگفت، یقین داشتم در جواب این سؤال،▪️پابرهنه میگوید «کفش»▪️نابینا می
چندروز پیش مشغول وب گردی بودم که پسر هم اومد پیشم، همینطور مشغول شیطنت
بود و نمی ذاشت کارم رو انجام بدم. چندبار محکم ضربه زد روی لپ تاپ که شاکی
شدم و سرش داد زدم و از روی صندلی گذاشتمش روی زمین. اون هم سریع با یه
سرعت خاص رفت و سریع دوشاخ لپ تاپ رو از پریز کشید بیرون. باتری لپ تاپ هم
که مدّت هاست خراب شده و با برق مستقیم کار می کنه! حسابی شاکی شدم و یه
توسَری هم بهش زدم. چند ثانیه بعد دیدم صفحه ی گوشی روشن شد و صدای اذان در
اومد. کمی فکر کردم و به
[داخلی. خانهی مادرم در تهران]شرتهایم را شسته بودم. من همیشه یک تَشت شرت برای شستن دارم! رفتم تا یکی را از روی بالکن بردارم. مادرم با حالتی خندان، شوکه و سرزنشگر گفت «ئــه!» منظورش این بود که چرا بدون حجاب رفتهام بیرون! در شهرکی نظامی زندگی میکنند و نگران بود که ممکن است این «کون برهنگی»های من کار دستشان بدهد. شرت پشتبازِ توریِ فیروزهای رنگم را برداشتم.- اینو میخوای بپوشی؟؟!!! دکترا میگن آدم عفونت میکنه!+ با اینا راحتترم. مشکل
چشمان و دست و دلم گرمِ کارِ خویش
فکرم اسیرو گرفتارِ زار خویش
مثلِ غریبه ها شده ام با نگاهِ خود
در جستجوی ذرّه ای از اعتبار خویش
درمانده ای میان زمین و هوا منم
معتاد چشم مست تو اکنون خمار خویش
آتش کشیده ام همه ی هستی ام ، سپس
دادم بدست باد تمام غبار خویش
هستم اگرچه بظاهر میان شهر
چون سایه در مجاز مدار حصار خویش
از آدمی که خروش است و ادّعا
نشنیده ام بجز از افتخار خویش
گفتند حق طلبیم و شنیده ام
وقت عمل ندیده یکی از هزار خویش
پایان گرفته زندگی و راه
«به نام خدایی که در همین نزدیکیست»
و اما قربِ نوعِ دوم که قربِ بنده به خداست.انسان به صورتِ ابتدایی از خدا دور است و در دورترین فاصله ها قرار دارد. رابطهی قرب رابطهی طرفین است، اما در موردِ خدا و انسان مستثناست.لذا در موردِ انسان قرب به کار برده نمیشود بلکه تقرّب به کار میرود. تقرّب یعنی نزدیک نیستیم ولی باید کاری کنیم که قرب پیدا کنیم.
رفتن به سوی خدا هم ۴ مرحله دارد که در قرآن ذکر شده است:
۱. «وَافعَلوا الخَیرَ لَعَلَّکُم تُفلِحون»
این روزها دارم تمام وسایلمو مرتب می کنم و چیزهایی رو که نیاز ندارم و یا دیگه قابل استفاده نیستن، دور میندازم؛ این کارِ به ظاهر کوچیک اثرات بزرگتری داره برام و بهم حس رهایی و آرامش می بخشه. این روزها احساس آرامش بیشتری دارم و این رو واقعا مربوط به همین کارِ به ظاهر کوچیک می دونم! چون الان شاید تمام داراییم تو یک بسته کارتنِ متوسط جا بشه؛ البته جدای از لباس ها که شاید اونم اگه جمع و جور بکنم بشه یه کارتن دیگه! و خب الان حس می کنم هر کدومشون رو کا
«کسانی که به فقرا کمک کنند و به خانوادههای مستضعف سر بزنند، زیادند؛ اما آن کسی که اوّلاً این کار را در دوران حکومت و قدرت خود انجام دهد، ثانیاً کارِ همیشهی او باشد، ثالثاً به کمک کردن مادّی اکتفا نکند؛ برود با این خانواده، با آن پیرمرد، با این آدم نابینا، با آن بچههای صغیر بنشیند، مأنوس شود، دل آنها را خوش کند، فقط امیرالمؤمنین علیهالسلام است.» ۱۳۷۵/۱۱/۱۲
زنگ زد : داریم میریم کربلا سه شنبه صبح هفته آینده سه شنبه برمیگردیم ، ۲۹ ام هم ولیمه ست هم یه عروسی :)
و من نمیدونستم بعد از ذوقِ شنیدنِ اسم کربلا گریه کنم یا حسادت کنم؟حسود بودن کارِ خوبی نیست الهی به سلامت برن و برگردن :)
آقا میطلبی؟
تو اوجِ ناراحتی من بخاطرِ پنج شنبه خبر به این خوبی نشونه نیست؟هست:)
هم کربلا به یادتِ ، هم یه عروسی بدونِ گناهِ :)
خوشبختِ عالم بشی معلم جان:) معلمی که بخاطر استرس من از ۹ صبح تا ۳ بعداظهر کل ریاضی ۳ رو جمع کردو یه ن
سَخت دلگیرم ازین دوباره مُردَن!پس از آنکه چشمهایم تو را دید خواستم زنده بمانمزنده شدماما حال دوباره مرگی برایم قلمداد میشوددر درونِ رگهایمدر سینه ام که از هوا خالی میشوددر نفس تنگی ای درمان شده که دوباره برگشته است..دلگیر تر از من مگر میشود؟چه کسی این مُردَن را دوام خواهد آورد؟که پس از بازکردن چشمهایمپس از دیدنت..چشمانم را دوباره ببندم و بگویم....این یک کابوسِ شیرین بود!
در این دلتنگیِ عجیب که به مُردن سرایت میکند!،
حال پرسیدنت کارِ دشواریس
اعتیاد به مواد مخدر رو در نطفه خفه کردم.اعتیاد به الکل رو کنار گذاشتم.روزهایی بود که روزی یک وعده غذا میخوردم.کجاها که نخوابیدم و نرفتم و هرقدر پاره و پوره ، اما ایستاده بیرون اومدم.اما این بیماری زیادی دارد طول میکشد.جدا از تاثیرات جسمی و کاهش وزنم و ریزش مو هام ؛ روانم رو زخمی کرده.تقریبا اوجش دو سال شده. دو سال است که نه توان ورزشی دارم و نه زورِ کار.مثلا دو سال هست که جمعا ده کتاب خوانده ام و ده فیلم دیده ام ؛ آن هم به زور.دیگه این چند ماهِ ا
دلم میخواهد این ترم که تمام شد ، در کنار این همه غرق بودن در خواندن و نوشتن و تدریس، یک کارِ هنری که دست هایم را جان تازه بدهد پیدا کنم.
سرگردانم بین خیاطی، نمد دوزی، قلاب بافی و گلدوزی. دلم میخواد کار ظریف باشد و روح دار. احتمالا گلدوزی بیشتر با شخصیتم مطابق باشد.
پ.ن: نمیدانم چرا یاد گرفتن کارهای این چنینی برای من هیچ وقت در اولویت نبود؟ همیشه سر زندگی ام انقدر شلوغ بود که احساس میکردم این کارها اتلاف وقت است. حالا فکر نمیکنم اتلاف وقت ا
امروز حسابی با خودم تلخ برخورد کردم ،دیشب موقع خواب ،اونقدر به ذهنم فکر و خیال و حرف نگفته اومد و اونقدر بر خلاف اصولم تا مدت طولانی در اینترنت گشتم،که احساس گرسنگی کردم .به خودم فقط در صورتی اجازه ی یه صبحونه ی مورد علاقه مو دادم که صبح ساعت ۶ تا ۷ بیدار بشم .که نشدم .که پای حرف و عهدم موندمو صبحانه کاملم تبدیل شد به یک صبحونه ی عجله ای .
برای خودم برنامه چیدم .خیلی ته دلم شعف دارم از برنامه داشتن و این حالمو خوب کرد امروز .
صبح ،همون که دیر بیدار
غرق در افکار خود در بیکراندلخورم از حال و روزِ حاکمانرفته اند دنبال ثروت مانده امغرقِ تردید و حواشی های آندل سپردم دست نااهلان ولی،شد خیانت پاسخم از سویشانداده بودند وعده ی خدمت به خلقکرده بودم باور آن را دوستانبا صداقت اهلِ باور بوده امشد ندامت حاصل تعریفشانعدّه ای هم پاک و خوب و سالمندنیست حرفم رو به خوبان بیگماندر پشیمانی تمامِ لحظه هابوده اند آتش ندیدم هُرمِشانشد کنون رو دستها از سوی حقبرده بیت المال را غارت کنانظاهراً اهل دیانت بو
امروز میخوام از همه کسانی که بهم نه فقط درس، که #تخصص یادم دادن، بنویسم.از «محمود فرجامی» که اواسط دهه هشتاد (دوران وبلاگنویسی)، به واسطه سایت آیطنز، نکات مهمی درباره طنزنویسی بهم گفت که هنوز آویزهی گوشمه.از همهی بچههای «همشهری جوان»ِ اواخر دهه هشتاد که روزنامهنگاری رو بهم یاد دادن... «ایمان جلیلی» و «احسان ناظم بکایی» و «محمد جباری» که کلاسهای روزنامهنگاری خلاق رو باهاشون گذروندم. «سیدجواد رسولی» سردبیر مجله و «محسن ام
امروز میخوام از همه کسانی که بهم نه فقط درس، که #تخصص یادم دادن، بنویسم.از «محمود فرجامی» که اواسط دهه هشتاد (دوران وبلاگنویسی)، به واسطه سایت آیطنز، نکات مهمی درباره طنزنویسی بهم گفت که هنوز آویزهی گوشمه.از همهی بچههای «همشهری جوان»ِ اواخر دهه هشتاد که روزنامهنگاری رو بهم یاد دادن... «ایمان جلیلی» و «احسان ناظم بکایی» و «محمد جباری» که کلاسهای روزنامهنگاری خلاق رو باهاشون گذروندم. «سیدجواد رسولی» سردبیر مجله و «محسن ام
فاطمه، سر منشأ اذکارِ اهل بیتی استروضه هایش رحمت سرشارِ اهل بیتی استآن قدر نامش بها دارد میان شاعراننام زهرا، زینتِ اشعار اهل بیتی استهر که می خواهد چنان "سلمان" شود، "مِنّا" شودحب زهرا، برترین کردار اهل بیتی استمهر زهرا را علی در سینه ی ما ریختهدل نگو این سینه ها، بازار اهل بیتی استاین که بر همسایه می بخشید نان خانه راگوشه ای از رحمتِ رفتار اهل بیتی استحاج قاسم را که دیدی سوخت پای رهبرشفاطمه، الگوی این سردارِ اهل بیتی استگریه بر زهرای مرضی
فاطمه، سر منشأ اذکارِ اهل بیتی استروضه هایش رحمت سرشارِ اهل بیتی استآن قدر نامش بها دارد میان شاعراننام زهرا، زینتِ اشعار اهل بیتی استهر که می خواهد چنان "سلمان" شود، "مِنّا" شودحب زهرا، برترین کردار اهل بیتی استمهر زهرا را علی در سینه ی ما ریختهدل نگو این سینه ها، بازار اهل بیتی استاین که بر همسایه می بخشید نان خانه راگوشه ای از رحمتِ رفتار اهل بیتی استحاج قاسم را که دیدی سوخت پای رهبرشفاطمه، الگوی این سردارِ اهل بیتی استگریه بر زهرای مرضی
سکانس اول : هوا به شدت گرم بود ، شُر شر عرق می رخیتیم . اولین بار بود که تابستونِ شمال رو تجربه می کردیم . خدا رو شکر کولر ماشین رو قبلش درست کرده بودیم . داخل ماشین قابل تحمل بود و بیرون غیر قابل تحمل ! داداش از همون لحظه ی اول رفت تو کارِ تُنبان و زیرپوش ! اما من سعی داشتم مقاومت کنم . پیرهن تنم بود و هی به این خان داداش نگاه می کردم که چقدر خوش به حالشِ با زیر پوش ! یک گام عقب نشینی کردم . دکمه هاش رو باز کردم . اما باز هم غیر قابل تحمل بود . یه خرده که
عاشقی دلداده بود ، آموزگار
زد زمینش در تصادف روزگار
انقلابی بود کشور ، ملتهب
گشته بر امر معاش خود دچار
جنگ شد آغاز ، درمان سخت شد
مشکلاتش بار شد بر روی بار
دل اسیر قامت بیمار بود
لطف تدریس از برایش شد فشار
درد وجدان رفت در عمق وجود
کرده احساس خیانت ، بیقرار
دید در رویایِ خود ، نسل بشر
بی سلاح عشق هر یک یک شکار
هرمعلّم لازم است تا با خِرَد
داده از مهرش به هستی اعتبار
از مهارتهای خوب زندگی ،
گفتگو کردن و رقص جویبار
صبر و خلّاقیّت و عفو و گذشت
مع
تعدیل ساختاری نئولیبرالیِ دانشگاهها ، به شکل غمانگیزی هم وضعیت دانشجویان و هم کارکنانِ دانشگاهها را تغییر داده است . این تغییرات را میتوان در دو کلمه خلاصه کرد : 'پرولتریزه کردن' و 'امنیتزدایی' ، این کلمات ممکن است رعبانگیز به نظر بیاید ، ولی واقعیتهای اقتصادی و اجتماعیِ پشت آنها بسیار رعبانگیزتر است . پرولتریزه کردن ، پروسهی تقلیل یافتن به کارگر مزدی است که به فروش نیروی کار خود در بازار و قرار دادن خود تحت قدرت مدیریتی در کا
سوار مینیبوس شدم تا به ترمینال یکی از شهرهای بزرگتر بروم. دختربدحجابی هم سوار شد. روسریش، کامل موهایش را نپوشانده بود. جورابش هم کامل پایش را نپوشانده بود. یک لحظه چشمانش را دیدم که صدای اعتراضش به راننده درآمد:
آقای ... ! من باید ساعت 8صبح آنور شهر ... سرکارم باشم. این چه وضع آمدنه که نمیشه روی ساعت آمدن و رفتن شما حساب کنیم؟
با آنکه حجاب درستی نداشت، اما هرزه هم نبود. نمازخواندن و حریم شخصیاش، بین خودش بود و هست و خدای خودش؛ اما من بدحجا
مشکل عمدهای که بنده با آن برخورد کردهام، یک مشکل ذهنی نسبت به کالای
خارجی است که متأسّفانه در یک قشر وسیعی در کشور وجود دارد که از مواریث
نحس و نجسِ رژیمِ طاغوتِ گذشته است؛ چشم به محصولات خارجی بود و هر چیزی،
خارجیاش بهتر بود؛ البتّه کارِ داخلیِ قابلِ ذکری هم آن روز نبود؛ این
هنوز باقی مانده. این مشکل، مشکل فکری است؛ یک حرکت عمومیِ فکری به وجود
بیاید برای تحوّل در این احساسها. مثلاً اگر چنانچه ما بتوانیم این فکر را
که «جنس خارجی بهتر
ادعای پاکی و درستی ندارم.بله؛ منم جزو کسایی بودم که این فیلم رو دیدم... البته، نه به قصد لذت -که واقعاً کیفیت افتضاحی داشت- بلکه از روی کنجکاوی.بله؛ منم شاید در نابودی سرنوشت یک دختر دخیلم.و چه جامعهی افتضاحی داشتیم و داریم... که خود منم یکی از اجزای تشکیل دهنده شم.ولی از همهی اینا بگذریم، و کاری هم به احمقانه بودنِ کارِ خودِ خانوم امیرابراهیمی (فیلم گرفتن از رابطهی جنسی با دوست پسر و نگه داشتنش روی کامپیوتری که ممکنه هر کسی بره سراغش) ندا
واکنش واقعی من به ماجراهای این روزها، بعد از ناراحت شدن و افسوس خوردن، نادیدهگرفتن بوده است. حقیقت را بخواهید، به این نتیجه رسیدهام که تصمیم سیاسی گرفتن و جبههگیری، انگاری کار من یکی نیست. سال قبل، به مدت کوتاهی فکر میکردم با بیشتر خواندن و بیشتر گوش کردن و بیشتر دیدن میتوانم جبههای برای خودم پیدا کنم اما متوجه شدهام این کار در هر حوزهای برای من جواب بدهد، در سیاست جواب نمیدهد. در سیاست نمیتوانم مثل فلسفه به دنبال «حقیقت
من عاشق نمی شوم این را می توان از نگاه های رو به پایین هنگامی که از پیاده رو عبور می کنم متوجه شده باشی. شاید دروغ می گویم چون من زنده هستم و دارم لبخند می زنم! مدت های هست که می توانم تو را در صندلی شاگرد بنشانم و زمانی که سرعت و زمان ادغام می شوند به گوشت بسپارم ترانه های که به من حس زندگی می دهند. بهتر نیست؟ بگویم: متاسفم، که تلاشی برای با هم بودن نمی کنم! در حالت عادی من انتظار رفتنت را می کشم، اما هنوز ایستاده ای! فکر کنم متوجه شدی؟ زمانی میگذر
انقلاب اسلامی عصر جدیدی را آغاز کرده که در آن دین و دنیا توأمان تحصیل می شود و این به نظر من، مقایسه ی انقلاب اسلامی با عصر رنسانس است. در دوران رنسانس از نظر آنهایک عصر جدید است که در جامعه ی بشری یک نوزایی اتفاق افتاده و در واقع دین و دنیا از هم جدا شده است. انقلاب اسلامی یک حرکت ایدئولوژیک در مقیاس جهانی است که ایدئولوژی مدرن و رفتار برآمده از آن را به چالش کشانیده و دو اردوگاه برآمده از آن را با خطر مواجه کرده است؛ یکی را فروپاشانیده
دلم گنجه ی بیقراری شده
در آمالِ صُبحِ بهاری شده
عَجین گشته با ناله و آه و غم
همه کارِ آن گریه زاری شده
شاعر معاصر : داوود جمشیدیان ، متخلّص به سِتین
اگر سهم عدالت، شفافیت و بانکداری بدون ربا در جامعه خیلی کم باشد و سهم رانت، پارتی و بیعدالتی زیاد (که هر دو هم هست)، عملا داریم در مورد مردمی صحبت میکنیم که «لقمه» خیلیهایشان در بهترین حالت، مخلوط به مال شبههناک است.و خب، آن طور که به ما گفتهاند، در چنین وضعی حرف حق یا به جایی نمیرسد یا بسیار کند پیش خواهد رفت.
عجالتا فکر میکنم کارِ گروههای مرتبط با شفافیت و عدالت اقتصادی-اجتماعی، از همهٔ گروههای اصلاحی دیگر مهمتر باشد.
+مرت
بهیادِ رویِ گُلی در چمن چو ناله کنم،
هزار خون به دلِ داغدارِ لاله کنم
زِ بس که خون به دلام کرده دستِ ساقیِ دهر،
مُدام خون عوضِ باده در پیاله کنم
به جدّ-و-جهد اگر عقدههایِ چین شد باز،
من از چه رو به قضا کارِ خود حواله کنم؟
شدم وکیل از آنرو که نقد، فیالمجلس،
برایِ نفعِ خود این خانه را قباله کنم
من ام که طاعتِ هفتادسالهیِ خود را،
فدایِ غمزهیِ ماهِ دو هفتساله کنم
بهغیرِ تودهیِ ملّت چو هیچکس کس نیست،
چرا زِ هر کس و ناکس من اس
برای این روزا که عمیقا خستهام و تنها و آفتزده. چرا آفتزده؟ چون فکرایِ اضافی رسوخ کردن به همه جایِ مغزم و انگار آفت افتاده به جونِ ذهنم و فکرام و حرفام. حرف زدن به آدما رو تبدیل کردم به سختترین کارِ ممکن برایِ خودم و منتظرِ هیچیام. سعی میکنم قوی باشم. جوری که بقیه زل بزنن تو چشمام و بگن ”تو دیگه چه مشکلی داری؟ خانواده نداری یا کارتن خوابی؟” و من نفهمم خوشحالم باشم که اینقدر محکم جلوشون ظاهر شدم یا ناراحت باشم که نمیتونم هیچی بگم. که
برای این روزا که عمیقا خستهام و تنها و آفتزده. چرا آفتزده؟ چون فکرایِ اضافی رسوخ کردن به همه جایِ مغزم و انگار آفت افتاده به جونِ ذهنم و فکرام و حرفام. حرف زدن به آدما رو تبدیل کردم به سختترین کارِ ممکن برایِ خودم و منتظرِ هیچیام. سعی میکنم قوی باشم. جوری که بقیه زل بزنن تو چشمام و بگن ”تو دیگه چه مشکلی داری؟ خانواده نداری یا کارتون خوابی؟” و من نفهمم خوشحالم باشم که اینقدر محکم جلوشون ظاهر شدم یا ناراحت باشم که نمیتونم هیچی بگم. ک
یکی از چیزهایی که توی کارِ ما (رسانه؛ چه مطبوعات و چه تلویزیون) اذیتمون میکنه اینه که به هیچ چیز نمیشه دل بست و هر لحظه امکان داره کاری که میکنی، آخرین کار خودت و مجموعه باشه! یعنی یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی. مثل کار توی نیروهای نظامی و انتظامی میمونه... اولین اشتباه، آخرین اشتباهه....من اما بر خلاف خیلی از همکاران رسانهای (که به شدت منعطفند و در لحظه میتونن با شرایط جدید ارتباط برقرار کنن)، ثبات دوست دارم؛ که بدونم از کجا اومدم و ال
چشمان و دست و دلم گرمِ کارِ خویش
فکرم اسیرو گرفتارِ زار خویش
مثلِ غریبه ها شده ام با نگاهِ خود
در جستجوی ذرّه ای از اعتبار خویش
آتش کشیده ام همه ی هستی ام ، سپس
دادم بدست باد تمام غبار خویش
هستم اگرچه بظاهر میان شهر
چون سایه در مجاز مدار حصار خویش
از آدمی که خروش است و ادّعا
نشنیده ام بجز از افتخار خویش
گفتند حق طلبیم و شنیده ام
وقت عمل ندیده یکی از هزار خویش
پایان گرفته زندگی و راه مانده است
راه نرفته ی در احتضار خویش
از بس شعار دیانت شنیده ام
ش
در شب یلدا دو تا کار مهم رو انجام بدهید و بعدش هر کاری که دوس دارید انجام بدید:
1-گوشی موبایل خود را خاموش کنید.
2-دور هر فکر که به اینترنت و اینستا مربوطه خط بکشید.
در این شب بیایید دور خانوادتون حال کنید و خوش بگذرونید و خوش باشید
و بازی کنید و حال کنید و موسیقی پخش کنید و از همه مهم تر فال حافظ
بگیرید و حافظ خوانی کنید و این بهترین کارِ تو این شب.
و بهتر است کمی از گذشتکان هم یاد کنیم.
و قدر هم دیگر رو تو این شب بدونید و قدر پدر و مادرتون ر
در شب یلدا دو تا کار مهم رو انجام بدهید و بعدش هر کاری که دوس دارید انجام بدید:
1-گوشی موبایل خود را خاموش کنید.
2-دور هر فکرب که به اینترنت و اینستا مربوطه خط بکشید.
در این شب بیایید دور خانوادتون حال کنید و خوش بگذرونید و خوش باشید
و بازی کنید و حال کنید و موسیقی پخش کنید و از همه مهم تر فال حافظ
بگیرید و حافظ خوانی کنید و این بهترین کارِ تو این شب.
و بهتر است کمی از گذشتکان هم یاد کنیم.
و قدر هم دیگر رو تو این شب بدونید و قدر پدر و مادرتون
امروز مشغول وب گردی بودم که پسر هم اومد پیشم، همینطور مشغول شیطنت بود و نمی ذاشت کارم رو انجام بدم. چندبار محکم ضربه زد روی لپ تاپ که شاکی شدم و سرش داد زدم و از روی صندلی گذاشتمش روی زمین. اون هم سریع با یه سرعت خاص رفت و سریع دوشاخ لپ تاپ رو از پریز کشید بیرون. باتری لپ تاپ هم که مدّت هاست خراب شده و با برق مستقیم کار می کنه! حسابی شاکی شدم و یه توسَری هم بهش زدم. چند ثانیه بعد دیدم صفحه ی گوشی روشن شد و صدای اذان در اومد. کمی فکر کردم و به این نتیج
بادبادکباز نوشتهی خالد حسینی
خالد حسینی «بادبادکباز» را زمانی مینویسد که کشور افغانستان یک جوّ سیاسی متغیر را از دههی ۱۹۷۰ تا حملات ۱۱ سپتامبر و پس از آن تجربه کرده است. بادبادکباز داستانِ عجیب و پیچیدهی دوستی میان امیر (پسر یک تاجر ثروتمند) و حسن (پسر خدمتکارِ پدر امیر) است تا زمانی که اختلافات فرهنگی و طبقاتی و آشفتگیهای جنگ آن دو را از هم جدا میکند. حسینی سرزمین مادریاش را طوری برایمان زنده میکند که پس از حملات ۱۱ س
گاهی اوقات نمیخوام بخوابم، وقتی مُردیم وقتِ خیلی زیادی برایِ خوابیدن داریم. این شبها برای من ارزشمند هستند، مثلِ شبی که برجام به دستِ آقای لاریجانی تصویب شُد و تا صبح بیدار بودم و عکس طراحی میکردم و اشک میریختم.
درد داشت این کارِ احمقانه، نتیجهش رو هم که دیدیم. آقای تُرکان مشاور قبلیِ رئیس جمهور، صریحا گفت که ما این 6 سال، همه انرژیمون رو گذاشتیم رویِ مذاکره.
عملا هیچ تمرکزی رویِ داخل نداشتند. وقتی هم دکتر جبرائیلی گفت دولتِ لیبرا
سوم راهنمایی بودم. امتحاناتِ نوبتِ اول شروع شده بود و من به مادر قول داده بودم معدلم ۲۰ بشه. رقابت توی مدرسهی ما بر سرِ صدمِ نمره بود. (مدرسهی الکی مثلاً تیزهوشان) کارِ راحتی نبود اما از اونجایی که لبخندِ مادر ارزشِ تحملِ هر فشاری رو داره بکوب میخوندم...
جهت مشاهده ادامه و منبع اصلی این مطلب کلیک کنید
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی _ فاطمیه اول ۹۸
فاطمه، سر منشأ اذکارِ اهل بیتی استروضه هایش رحمت سرشارِ اهل بیتی استآن قدر نامش بها دارد میان شاعراننام زهرا، زینتِ اشعار اهل بیتی استهر که می خواهد چنان "سلمان" شود، "مِنّا" شودحب زهرا، برترین کردار اهل بیتی استمهر زهرا را علی در سینه ی ما ریختهدل نگو این سینه ها، بازار اهل بیتی استاین که بر همسایه می بخشید نان خانه راگوشه ای از رحمتِ رفتار اهل بیتی استحاج قاسم را که دیدی سوخت پای رهب
جسم را در هاله ی تقوا نمودن، مشکل استوَرنه پیچیدن درون سیم و زر، دشوار نیستوَز خدا راه سعادت، کرده ام من آرزوراههای پیش رویم، هیچ یک هموار نیستدردمندی را بُوَد، تفکیکِ بینِ عاقلانآنکه از خوف خدا گریان بُوَد، بیمار نیستروزه یعنی چشم دل بُگشودن و دیدن، خداوَر نه روزی را به سَر بُردن گرسنه، کار نیستاهل جنّت می شود، آنکس که بی کبر و ریاستیا که از بُخل و حَسد در جسم او، زنگار نیستیا کم است ، یا من نمی بینم کسی را اینچُنینیا که در اطراف ما، اینگون
در تقسمبندی اوقات شبانهروز این وقتها که آفتاب داره غروب میکنه و مثل یه زندانی باید از پشت پنجره و شاید هم دو لایه پرده رفتن نور رو ببینی بدترینه. دلتنگ هزار و یک تا خاطره و حسِ خوب گذشته میشی. نه حوصلهی درس خوندن داری نه هیچ کارِ دیگهای. فقط باید منتظر بشینی که این فاصلهی بین بودن و نبودنِ آفتاب بگذره. که خودِ نور هم مطمئن نیست که هست یا نیست. که هست ولی نیست. یا شایدم نیست ولی هست. یا شایدم هست و نمیخواد که باشه. یا برعکس. در هر
امیر مهربانیها
حضرت امام خامنهای مدظلهالعالی میفرمایند:
کسانی که به فقرا کمک کنند و به خانوادههای مستضعف سر بزنند، زیادند؛ اما آن کسی که اوّلاً این کار را در دوران حکومت و قدرت خود انجام دهد، ثانیاً کارِ همیشهی او باشد، ثالثاً به کمک کردن مادّی اکتفا نکند؛ برود با این خانواده، با آن پیرمرد، با این آدم نابینا، با آن بچههای صغیر بنشیند، مأنوس شود، دل آنها را خوش کند، فقط امیرالمؤمنین علیهالسلام است.
بسم الله الرحمن الرحیم
به همسفر گفتم نظرت چیه درباره یه جشن کوچیک، یه کارِ کوچیک، یه اطعام کوچیک؟
ما کوچیکیم. کارامون هم کوچیکه.
اون بزرگه. انعامش هم بزرگه.
گفت چرا امسال فقط؟ ان شاء الله هرسال!
اصلا خوبه توی خونمون یه رسمش کنیم.
گفتم کیا رو دعوت کنیم؟ دوستامون خوبه؟
گفت دوستامون که خودشون به یاد غدیر هستن، ما بزنیم تو کار فامیل که خیلی تو این باغا نیستن. بیاریمشون تو باغ
گفتم الحمد لله.
گفت چرا؟
گفتم همسفرمی.
+ از امسال نیت کردیم
راستش اتفاق خاصی نمیفته برای نوشتن. همه چیز در چارچوب درس و تست و کنکوره که نوشتن راجب اینها از حوصله ی من خارجه!
من و بنی با هم خوبیم ، سعی میکنم خوب بخونم و راضی باشه ازم ، اونم نامردی نمیکنه و تا حد ممکن سختگیری میکنه. :))
گاهی متعجب و پشیمون میشم از کاری که یکسال پیش کردم. از اینکه از عکاسی انصراف دادم و چسپیدم به رویاهای حیطه ی علومپزشکی. فکر عکاسی و شیراز و دانشجویی و ... دلمو آب میکنه اما همون ته ته های دلم خوب میدونم اگر راهی جز اینی که
حسین جان...
هر که بر کار تو پرداخت، یقینا بُرده استزیر پا، کارِ خود انداخت، یقینا بُرده است
وسط ساختنِ خیمه ی ماه ماتمخادمی که دلِ خود ساخت، یقینا بُرده است
سائلی که به کسی رو نزد و راهی راغیر ازین میکده نشناخت، یقینا بُرده است
بِأبی أنتَ و اُمی، همه ی اموالش...آن که در راه تو پرداخت، یقینا بُرده است
نوکری که به دلش، مادرت از باب کرمنظر مرحمت انداخت، یقینا بُرده است
عمر، کالای گرانی است، ولی در راهتهر کسی عمر خودش باخت، یقینا بُرده است
خونِ اع
در عالم یک چیز است که آن فراموش کردنی نیست. اگر جمله چیزها را فراموش کنی و آن را فراموش نکنی باک نیست، و اگر جمله را به جای آری و یاد داری و فراموش نکنی و آن را فراموش کنی هیچ نکرده باشی. همچنان که پادشاهی تو را به ده فرستاد برای کاری معیّن، تو رفتی و صد کارِ دیگر گزاردی. چون آن کار را که برای آن رفته بودی نگزاردی، چنان است که هیچ نگزاردی.
پس آدمی در این عالم برای کاری آمده است و مقصود آن است، چون آن نمیگزارد پس هیچ نکرده باشد: «اِنَّا عَرَضْنَا
گاهی مدام تلقین میکنیم به بدبختیو بدبختی چیز عجیبی نیستخوشبختی را به اطمینانِ خُداوندی تلقین کنیمکه شک در کارش نمیرودبی انصاف نیستو آرامش در آغوش خُداستو اگر در دو راهی مانده که نمیتوانستی از جایت بلند شویو دلت قُرص نشدبدان آن راه راهِ خُدا نیستپناهِ او مادام که هست آرامش هستپس راهِ خُدا راو کارِ خُدایی را اشتباه نگیر..اگر جایِ خُدا بودی چه میکردی؟این راه را قلبِ سلیمی مطمعن میداندو راهِ شیطان و گمراهی بی شک راهیست که شاید آسوده باشدو ظا
✅پسری که پدرش را از عذاب قبر نجات داد
رسول خدا(ص) فرمودند: حضرت عیسی(ع) از کنار قبری عبور کردند ،دیدند که صاحب آن قبر را عذاب میکنند.سپس در سال آینده از کنار قبر عبور نمودند.
دیدند که صاحب آن قبر را عذاب نمیکنند.
گفتند : بار پروردگارا ! من سال قبل که از اینجا عبور می کردم دیدم صاحبش معذّب است، ولی الان دیدم عذاب از او برداشته شده است.خداوند فرمود: ای روح الله ! از این مرد یک فرزندی به بلوغ رسیده ، آن فرزند نیکوکردار و صالح است ،که راهی را برای مردم
آهای ... ایهّاالناس ، بگذارید این شهکار آلاجاقی را بگویم که سال قحطی ، چهجور سرِ بندگان خدایی را که از بلوک کوهمیش آمده بودند تا از او گندم به قیمت خون پدرش بخرند بُرید ، و چهجوری آن سرها را میان تور هندوانه بار کرد و فرستاد به شهر برای حاکم وقت . از این کارِ او مأمورها هم باخبر بودند و با او دستبهیکی کردند . آن بندگان خدا ، در آن سال قحطی ، دار و ندارِ اهالی ده خودشان را جمع کرده بودند و به پول رسانیده بودند و آمده بودند تا از انبار آقای آ
جوانی و زندگانی . غنیمت بدانشان حیدر ! حالا که فکرش را میکنم ، میبینم که همهاش ، سر تا پایش ، هر کار کردهام و هر کار که خیال داشتهام بکنم ، همهاش برای زندگانی بوده . زندگانی حیدر ! نعمتی است زندگانی حیدر ، نعمتی است که فقط یکبار بهدست میآید و همان یکبار فرصت هست که قدرش را بدانیم . نه ؛ اصلاً مخواه که تو را همراه خودم ببرم وقتی یقین دارم که عاقبت کارِ این جنگ زندگانی نیست . ببین عزیز برادر ، من حتی تفنگچیهایم را نخواستم به قماری ب
گاهی مدام تلقین میکنیم به بدبختیو بدبختی چیز عجیبی نیستخوشبختی را به اطمینانِ خُداوندی تلقین کنیمکه شک در کارش نمیرودبی انصاف نیستو آرامش در آغوش خُداستو اگر در دو راهی مانده که نمیتوانستی از جایت بلند شویو دلت قُرص نشدبدان آن راه راهِ خُدا نیستپناهِ او مادام که هست آرامش هستپس راهِ خُدا راو کارِ خُدایی را اشتباه نگیر..اگر جایِ خُدا بودی چه میکردی؟این راه را قلبِ سلیمی مطمعن میداندو راهِ شیطان و گمراهی بی شک راهیست که شاید آسوده باشدو ظا
عادت کردهام ، دیگر عادت کردهام شبهایی که غمگینم، نگرانم، ناراحت یا عصبانیام خوابش را ببینم.
شبِ بدی را سپری کرده بودم و با چشمان اشکآلود سر روی بالش گذاشتم، طبق معلوم میانش رسید و امضایش را زیر خوابم زد؛ صبح در نگاهِ آینه به خودم خیره شدم و حاصل خوابِ نصف و نیمهی دیشب را در پلکهای ورم کرده و سردرد منزجر کنندهام دیدم، آرام شروع به زمزمه کردم و از آینه دور شدم، ظرفها را شستم، پیازهای خرد شده را روی اجاق گذاشتم، برای بار صدم ز
Ali Abbasi
Nafas
#AliAbbasi
کاری به کارِ تو ندارم نرو
من که رویِ چشمام میذارم تو رو
تو تکیه گاهی واسه من آخه هنوزم
مرگِ برام این زندگی بی تو یه روزم
بمون تا نذاری بسوزم
مهره ی مارِ روزگارمی عشقه موندگارمی نفس
واسه تو مُردنم برای من یه اتفاقه ساده ست
مهره ی مارِ روزگارمی عشقه موندگارمی نفس
واسه تو مُردنم برای من یه اتفاقه ساده ست
از عشق بدجوری مریضم بمون
جونم بهت بسته ست عزیزم بمون
وابستتم اندازه ی نفس کشیدن
تکیه زدی به تاجو تختِ این دله من
کی بیشتر
صبحِ بی تو، رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بی تو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد
بی تو میگویند: تعطیل است کارِ عشق بازی
عشق، اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد
جُغد، بر ویرانه میخواند به انکارِ تو اما
خاک این ویرانهها، بویی از آن ویرانه دارد
خواستم از رنجشِ دوری بگویم، یادم آمد
عشق با آزار، خویشاوندی دیرینه دارد
رویِ آنم نیست تا در آرزو، دستی برآرم
ای خوش آن دستی که رنگِ آبرو از پینه دارد
در هوای عشقِ تو پر می زند با بی قراری
آن کب
تمام مسیر پر از چاله های وهم انگیز غریبی است که دهان گشوده اند تا من را ببلعند و من هی چنگ بزنم بر دیواره های غم اندود شده شان که باور کن میدانم راهی نیست ، میدانم رهایی افسانه ای بود که بیخ ریش مغزمان بستند و هوایی اش کردند . هوایی اش کردند که جایی بیرون از این زندان هست ، که جایی از زمین تو را ، فکرت را ، هنرت را ، عشقت را لگدمال نمی کنند . چند استعداد خود ساخته نمی بندند بیخ ریشت و تو را به کارِ برآورده کردن آرزوهایشان نمی گیرند و جایی هست که تو
تمام مسیر پر از چاله های وهم انگیز غریبی است که دهان گشوده اند تا من را ببلعند و من هی چنگ بزنم بر دیواره های غم اندود شده شان که باور کن میدانم راهی نیست ، میدانم رهایی افسانه ای بود که بیخ ریش مغزمان بستند و هوایی اش کردند . هوایی اش کردند که جایی بیرون از این زندان هست ، که جایی از زمین تو را ، فکرت را ، هنرت را ، عشقت را لگدمال نمی کنند . چند استعداد خود ساخته نمی بندند بیخ ریشت و تو را به کارِ برآورده کردن آرزوهایشان نمی گیرند و جایی هست که تو
ثانیهها و دقیقهها و ساعتها و روزها و هفتهها و ماهها همینطور وحشیانه دارن میگذرن و من فقط در حال تماشای گذر زمانم.اوضاع مالی رو که همه در جریانید! که چطور ماه گذشته تراز مالی زندگیمون منفی چند میلیون شد. که ماه مهر، در بدترین شکل ممکن سپری شد. (شاید باورتون نشه اما فکر نمیکردم این ماه به نیمه برسه، به آخر که هیچ!) البته که هنوز هم کامل سپری نشده.اوضاع مملکت رو هم که همه در جریانید. چی بگه آدم والا؟ احتمالاً مسئولین رده بالای مملکت
بسمالله...
سلام!
+
امروز که این نوشته را مینویسم، اواخر تیر ماه است و یک ماه از تابستان رفته. این روزهای من پر از اتفاقاتِ جدید است. از کارِ جدیتر از قبل در مدرسه و چشمانداز جدیتر کاری گرفته تا خریدهای عجیب و غریبی که همیشه ازشان فراری بودهام! مثلاٌ گمان کنید چهار ساعت و نیم بین پاساژها و مغازههای میدان شوش دنبالِ سرویس چینیای بگردید که ایرانی باشد و آن قدرها هم سنگین نباشد و گلهای صورتیش هم به اندازه باشد!
این تابستان بچههای
تصمیم گرفتم هر روز اول وقت یا آخر وقت، یه یادداشت بنویسم. از زندگی، جامعه، فرهنگ، هنر، سیاست یا ورزش. احساس میکنم با نوشتنه که قلمم راه میفته. روشی که بارها امتحان کردم و جواب گرفتم و حالم خوب شده؛ و امیدوارم این بار هم مثل همیشه کمکم کنه، سرحالم بیاره و نفسِ گرفتهم رو باز کنه.این روزها به شکل عجیبی وسط استارت چندین و چند پروژه قرار دارم. پروژههای متنوع فرهنگی، هنری، ادبی، سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و تبلیغاتی. از اون پروژهها و از اون جل
تصمیم گرفتم هر روز اول وقت یا آخر وقت، یه یادداشت بنویسم. از زندگی، جامعه، فرهنگ، هنر، سیاست یا ورزش. احساس میکنم با نوشتنه که قلمم راه میفته. روشی که بارها امتحان کردم و جواب گرفتم و حالم خوب شده؛ و امیدوارم این بار هم مثل همیشه کمکم کنه، سرحالم بیاره و نفسِ گرفتهم رو باز کنه.این روزها به شکل عجیبی وسط استارت چندین و چند پروژه قرار دارم. پروژههای متنوع فرهنگی، هنری، ادبی، سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و تبلیغاتی. از اون پروژهها و از اون جل
آدم شاید از یک جایی به بعد تصمیم بگیرد زندگی کند، اما اینکه بخواهد زندگی نکند دستِ خودش نیست. گاهی مسیر زندگی طوری می رود و جایی می رود که به خودت می آیی می بینی با قیدِ زمان دیگر زنده نبوده ای، نه از این تعابیر فلسفی و عاشقانه و درام، تو از یک جایی به بعد واقعا زنده نبوده ای و فقط زیست نباتی داشته ای، مثل یک گیاه. اما اینکه تصمیم بگیری باشی و زندگی کنی بحثش فرق می کند.
حالا باید جان بکنی، مثل جان کندنِ بیرون آمدن از سوراخِ تنگ و راهِ تاریکِ رحم
وَ فَدَیناهُ بِذِبحٍ عَظیم عشـق است . . . که دل به راه دلبر دادن جان را به هوای آل حیـدر دادن این کارِ بزرگ، کار مردان خداست ماننـد حسین بن علـے سـر دادن مادر شهید میگفت: همرزمش گفته ڪه رضا شب قبل از شهادتش خـوابی دیده و همه را بیدار ڪرد. گفت: بیدار شوید، بیدار شوید من می خواهم شهید بشوم... دوستانش گفتند: حالا نصف شبی چه وقت این کارهاست؟! ڪو شهادت؟ گفت: من خواب دیدم امام حسین(ع) به خوابم آمد و فرمود: "رضا تو شهید می شوی، اگر ســرت را بریدند، نترس،
******************************* .
همین. همین کافیست که من به تمامی از کارِ نوشتن ناامید شوم و شدهام. دیگر چه بلایی بدتر از این ممکن است سرِ من، سرِ آدمِ از همهجا راندهای مثلِ من بیاید.
به هر حال، خودِ من هم از سنگی که پایام بسته خسته ام شدهام. یک ملالِ تدریجی که رفتهرفته بسط پیدا کرد و جملهای که دیشب شنیدم نقطهای شد و نشست تهِ این جملهی چندین و چند ساله.
من و این سنگ سالهاست که با همایم. در ابتدا فکر میکردم که من و سنگام داریم به هم تزریق
اى درویش! اگر شبى سرت درد بگیرد آن درد را به سر و چشم خدمت کن که دردِ سرى، که او دهد سَرسرى نبُوَد ... وگفت: اگر به تقدیر، تو را بلایی دادم مرا شکر کن ... به آن مصیبت منگر ، به آن نگر که ،آن روز که ارزاق قسمت مى کردم تو در یادِ ما بودى... وگفت:پرده دو است، یکى برداشته ام و هرگز مبادا که فروگذارم، و یکى فروگذاشته ام و هرگز مبادا که بردارم... سرو جانم فدای آنکه که، "هو" گفته و گوى طرب در میدان طلب انداخته، تیغ قهر از نیام رجولیّت آهخته ، با دوست از میان جان
وزیرفرهنگ و ارشاد اسلامی بر لزوم ساخت فیلمسینمایی با محتوای قیام ۱۵ خردادتاکید کرد و گفت: با ارائه یک فیلمنامه خوب می توان زمینه های بیشتری را برای نمایش ابعاد این قیام تاریخی به نمایش در آورد.
******************************
نمی دونم این حرف رو که زده ای فی البداهه بوده یا مشاوری ، کسی قبلا بهت گفته که اینو بگی... کار ندارم اما در هر صورت از سر اعتقاد نبوده ... شما نزدیک دو ساله در مسند وزارتی عزیزم... حتی یک بار این جملات گهربار به مناسبات های مختلف ملی از ده
راستش بین دوست داشتن یا نداشتنت موندم ! یه روزایی که چشم باز می کنم و شعله خوشرنگ و آبی بخاری رو میبینم و ناامیدانه و اخمالو تخت گرم و نرمم رو ترک میکنم و شروع میکنم لایه لایه لباس روی هم پوشیدن و چاقی عجیبی از وجودم به نمایش میذارم و بعد توی سوز سرد صبح میرم تا سر خیابون که یه تاکسی محض رضای خدا منو سوار کنه و بعد اگه به موقع برسم به مقصد با دماغی قرمز پا به محل کارِ شبیه یخچالم میگذارم اون موقع ها اصلا دوستت ندارم و این دوست نداشتن میاد
من فکر میکنم خداوند قبل از خلقت زنها
دستهایش را با بهار نارنج شُسته
بعد تمام گلهای بهشت را بوییده؛
نشسته خوش آبوهوا ترین نقطهی آسمان
و در حالی که دمنوش مهتاب و انجیر مینوشیده
و به الزام وجود عشق
و وجود یک نگهبان تمام وقت برای آن
و به سفیر زیبایی تمام بهشت در زمین
و نیاز تمام غنچههای روییده و نروییده
و آدمهای به دنیا آمده و نیامده
به معجزهای به نام مادر،خواهر، دختر؛ فکر می کرده
طرح وجود "زن" به دلش افتاده!
بعد در حالی که د
عشق را اینگونه شناختم که تا فاصله ای میان من و معشوق باشد عشق هم هست . فاصله که رفت عشق هم می رود و جایش را آرامش می گیرد . اما در میان این آرامش هم می توان عشق هایی را تصور کرد . دیشب قبل از رسیدن مهمان ها فهمیدم که بعضی لبخند های روشنا خیلی برایم خاص جلوه می کند . رنگ محبتش متفاوت است . یک محبتی که با اعتماد ترکیب شده و شیرینیش دوچندان است . می توانم بگویم " عاشق " این لبخند هایش هستم ...
+ همیشه با خودم می گویم این کار را بکنی خدا به تو لبخند می زند . هم
وزیرفرهنگ و ارشاد اسلامی بر لزوم
ساخت فیلمسینمایی با محتوای قیام ۱۵ خردادتاکید کرد و گفت: با ارائه یک فیلمنامه
خوب می توان زمینه های بیشتری را برای نمایش ابعاد این قیام تاریخی به نمایش در
آورد.
******************************
نمی دونم
این حرف رو که زده ای فی البداهه بوده یا مشاوری ، کسی قبلا بهت گفته که اینو
بگی... کار ندارم اما در هر صورت از سر اعتقاد نبوده ... شما نزدیک دو ساله در
مسند وزارتی عزیزم... حتی یک بار این جملات گهربار به مناسبات های مختلف ملی از د
کم پیش میاد از کاری که کردم پشیمون شم. چون معتقدم ما مسئولیت تمام تصمیم ها و رفتارهامون رو به عهده داریم.اگه هم تصمیمی گرفتیم در اون لحظه فکر میکردیم بهترین کار ممکنه. پشیمونی واسه کارِ انجام شده فایده ای نداره. اما یه جاهایی میترسم از پشیمونی، برای کارهای نکرده، برای حرفای نگفته، برای تصمیم های نگرفته، البته نکردن هم خودش یه فعله، من تصمیم گرفتم یه کاری رو نکنم، یه حرفی رو نزنم. اما خب نمیدونم چرا از این نوع پشیمونی یکم میترسم.
به هر حال، م
جریانِ زندگیِ این روزهام شبیهِ امشبه. که گزارشکارِ ده صفحهای رو مینویسم و میفرستم برای م. و بهش میگم فرمتش باید اینطوری باشه. تهموندهی اورتینکام رو تایپ میکنم توی چنلِ خصوصیم توی تلگرام. نمیدونم چرا امّا انگاری واقعاً جواب میده اینکار. این اواخر ذهنم درگیرِ آدمی بوده همش و به این نتیجه رسیدم که واقعا قریب به هشتاد درصدِ رفتارهای آدمها رو درک نمیکنم. meh. قبلترها این ویژگیم که درآن واحد حجم زیادی فکر و ایده هجوم میآوردن
سلام دوستان
چند وقت پیش به مغازه ای رفته بودم کمی مواد خوراکی و این ها بخرم، اون جا یه نفر رو دیدم که کمی مواد خوراکی برداشت قایم کرد تو لباسش...، منم هیچ کاری نکردم...، اما نمیدونم کارِ درستی کردم؟ یا اینکه منم تو کارش شریک شدم چون هیچی نگفتم؟، این فکرم رو کمی مشغول کرده ... .
اینم بگم که اون فرد وضع مالی خوبی نداشتن... اینو از قبل میدونستم.
مرتبط:
جایی ببینم حقی ناحق میشه واکنش نشون میدم
برای افشای عدم رسیدگی به حقوق اجتماعی مون باید چه کنیم ؟
لز
مدّتی بود که کولر آبیِ خونه ، سر و صدای عجیب و غریبی می داد ، بخصوص از نصف شب به بعد که همه جا ساکت می شد صدای کولر خیلی اذیت کننده می شد برامون ولی همش امروز و فردا می کردم که بعد می رم نگاش می کنم !
تا این که بعد از روزها بالاخره چند پله ناقابل رو رفتم بالا و دیدم دو تا بستِ دینام روی کانال کولر هست که لرزششون باعث ایجاد سر و صدا می شه و ما رو اذیت می کنه .. برداشتمشون ، رفتم پایین و مشکل حل شده بود و سکوت به خونه برگشت .
اصلا نمی دونم چه حکمتی هست که
درباره این سایت